اینکه هفتادوششساله باشی و هنوز روی پا، جای شکر دارد و قدردانی؛ شکر از خدایی که همیشه به یادت بوده و قدردانی از آن کسی که زندگیات را مدیون او میدانی.
اینها پررنگترین برداشتهای محمدعلی نجاتدرویش از زندگی فعلیاش در دوره سالمندی است. برای بهجای آوردن همین شکر و ادای همین دِین است که او هر روز صبح، پا از خانه بیرون میگذارد، نیت قربتالیا... میکند و به دیدار محبوبی میرود که اگر یک روز او را نبیند، احساس دلتنگی میکند.
این قصه امروزوفردای درویش نیست. ۱۶ سال است که او همین حالوهوا را دارد. از سال۷۸ که بازنشسته شده، بنا را بر این گذاشته است که هر روز صبح به زیارت امامرضا (ع) برود؛ حالا هرچقدر دور که باشد، هرچقدر که شرایطش سخت باشد، حتی در ماه رمضان و با دهان روزه.
مگر اتفاقهای پیشبینیناپذیر مانع رفتن او شود؛ وگرنه پاهایش از رفتن بازنمیماند. کم نیستند عاشقانی که در این شهر و در همسایگی امام مهربانیها زندگی میکنند و در تقدیر هر روزشان، زیارت امام هشتم (ع) رقم خورده است.
بسیاری از این زائران هرروزه، هنوز توان جوانی و میانسالی را دارند یا محل کار و رفتوآمدشان به حرم نزدیک است، اما اگر در دوره سالمندی بهسر ببری و ساکن منطقهای در غرب مشهد باشی و دور از حرم، فقط باید توفیق یارت باشد که بتوانی هر روز به زیارت امامرضا (ع) نائل شوی.
محمدعلی نجاتدرویش، صاحب همین توفیق است که صمیمانه پای گفتگو با ما نشست و بیریا و ساده از آنچه پرسیدیم، حرف زد و نگفت بسیاری از حرفهایی که کنج دلش داشت؛ از خلوت خودش با آقایش که شاید نمیخواست شیرینی آن را با هیچکس دیگر قسمت کند.
همان اول میگوید: «اینکه بگویم هر روز بدون استثنا بعد از بازنشستگیام به حرم رفتهام، راستش را نگفتهام، اما به جز گاهیوقتها که مشهد نبوده و سفر بودهام یا اتفاقی افتاده که نتوانستهام به حرم بروم، مثلا مراسم تشییعجنازه فامیل بوده یا میهمان در خانهام بوده، بقیه مواقع، هر روز صبح به زیارت رفتهام و برف و باران و گرما و سرما باعث نشده که حرم رفتنم ترک شود.»
اگر یک روز به حرم نرود، احساس دلتنگی میکند. حس میکند چیزی را گم کرده. این تعبیر او، از به تاخیر افتادن زیارت هر روزهاش است؛ تعبیری که ساده بر زبان میآورد و از آن میگذرد تا ما هم بگذریم و بیش از این در کنکاش دلتنگیهای معنوی او نباشیم که سهم دل او با آقایش است.
یکی از دغدغههای اهالی قاسمآباد که بارهاوبارها آن را از زبان آنها شنیدهایم، نداشتن خط اتوبوس مستقیمی برای رفتن به حرم است. دوری این منطقه، زمان رفتوبرگشت به حرم را خیلی طولانی میکند، بهطوریکه تقریبا باید یک روز کامل را صرف این برنامه کنند.
جوانترها و میانسالان، به عشق امامرضا (ع) این سختی را به جان میخرند و حق همسایگی را بهنوبه خود ادا میکنند، اما سالمندان زیادی هستند که گاه ماهها، با وجود ارادتشان به امام هشتم (ع)، در حسرت زیارت آن حضرت میمانند.
نجاتدرویش همه اینها را میداند و میگوید: «سلامتیام نعمتی است که خدا داده و از لطف آقا هم، زیارت هر روزش نصیبم شده است.»حرم رفتن، هر روز برایش تازگی دارد و انگار که قرار است بعد از مدتها، به زیارت برود. هر صبح، اشتیاق دیدار را در وجودش حس میکند.
برای همین است که بعد از نماز صبح، در تبوتاب رفتن است. میگوید: «به خودم باشد، دوست دارم همان اول روز، ساعت ۶ از خانه بیرون بیایم، اما منتظر میمانم تا با حاجخانم صبحانه بخوریم و بعد به حروم بروم.»
یک قاسمآبادی برای رفتن به مرکز شهر و برگشت از آنجا باید حوصله کند؛ بهخصوص در روزهای شلوغ و پرترافیک. محمدعلی درویش مثل بقیه اهالی قاسمآباد، برای رفتن به حرم، دو تا اتوبوس عوض میکند و در فاصله حرکت از خانه و رسیدن به حرم، تسبیحبهدست، ذکر میگوید.
ایستاده و نشسته برایش فرقی نمیکند؛ راهِ رفتنی را باید برود. اگر جمعه و روزهای خلوت باشد، صندلی خالی برای نشستن هست، اما چهارشنبهها که روز زیارتی امامرضا (ع) است و مسیرهای منتهی به حرم، شلوغ، میباید سرپا بایستد؛ «مواقعی که ایستاده هستم، معمولا جوانترها بلند میشوند و جای خود را به من میدهند، اما اگر هم کسی بلند نشود، اینطور نیست که به آنها بگویم به من صندلی بدهند. اینطوری عزت و احترام خودم را نگه داشتهام.»
اول که وارد حرم میشود، مستقیم میرود بالای سر حضرت و سلام میکند و به نیابت زنده و مرده، چند نماز دورکعتی میخواند و بعد از داخل صحن آزادی، وارد شبستان میشود. بعد از این همه رفتن و توفیق زیارت، دوستانی هم پیدا کرده که هر روز یا بعضی روزها همدیگر را میبینند. خودش سواد خواندن ندارد و بعضی مواقع که دیگران زیارتنامه میخوانند، او مینشیند و گوش میدهد.
بقیه وقتش را نماز قضا میخواند و ذکر روزهای هفته را که پای همین منبرهای حرم و مسجد از حفظ کرده، میخواند. مینشیند تا نماز ظهر را بهجماعت، اقامه کند و بعد دوباره سلامی به نیت خداحافظی به آقا میدهد و به خانه برمیگردد تا فردا.
تا صبح فردا که باز دل مشتاقش را به همینجا میآورد و دل به اربابی میدهد که معتقد است واسطه خوبی، بین او و خدایش بوده تا هرچیزی را که در زندگیاش خواسته است، به او بدهد.
بزرگترین حسرت زندگیاش این است که چرا توانایی قرآن خواندن ندارد؛ «زمان بچگیام در روستا، بهجای مدرسه، مکتبخانه وجود داشت که بهخاطر روبهراه نبودن وضع زندگیمان در آن زمان، به مکتبخانه هم نتوانستم بروم. از پنجسالگی به سر کار رفتم و هیچوقت دیگر هم فرصت نشد که سواد بیاموزم.»
در طول این ۲۶ سالی که زائر هرروزه امامرضا (ع) بوده، خاطرات زیادی برایش رقم خورده است. وقتی میخواهد از میان آنها یکی را نقل کند، تلخترین آنها بهیادش میآید؛ «سال۷۳ که حرم بمبگذاری شده بود، هنوز بازنشسته نشده و، چون روز عاشورا و تعطیل بود، برای زیارت به حرم رفته بودم.
داخل خود صحن هم رفتم و سلام دادم، اما برای نماز ظهر نماندم و برگشتم. در مسیر برگشت، نزدیک میدان شهدا بودم که اذان گفتند و همانجا برای اقامه نماز، فرش انداختند. من هم به نماز خواندن ایستادم و بعد راهی خانه شدم.
هنوز زمان زیادی از رسیدنم به خانه نگذشته بود که پسرم آمد و گفت: «داخل حرم، بمب منفجر شده است.» از دست پسرم، خیلی ناراحت شدم و او را دعوا کردم و گفتم: «چرا دروغ میگویی؟ من همین الان از حرم برگشتهام، هیچ خبری نبوده.»
او قسم خورد، اما من باز هم باور نکردم تا اینکه دامادم آمد و او هم همین خبر را داد. رفت تلویزیون را روشن کرد و وقتی اخبار را گوش کردم، فهمیدم خبر درست است. آنقدر از این موضوع ناراحت شدم که طاقت نیاوردم داخل خانه بمانم.
دوباره لباس پوشیدم و به سمت حرم رفتم تا از نزدیک ببینم چه اتفاقی افتاده است. به آنجا که رسیدم، به دارالولایه رفتم. دیدم همه ورودیها را بستهاند و در حال نظافت کردن هستند و به هیچکس اجازه رفتن به داخل حرم را نمیدهند.
همانجا یاد ماجرایی افتادم که از امامرضا (ع) در تاریخ نقل شده است. همان حکایت زنده شدن شیر و دریدن پردهدار مامون به امر امامرضا (ع). گریه کردم و رو به آقا گفتم: «شما که چنین قدرتی داری، چطور مانع انفجار حرم نشدی؟» من از شدت ناراحتی این را پرسیدم، اما خب، حکمت خدا چیز دیگری است و کسی از آن خبر ندارد.
تمام حرف اول و آخر محمدعلی نجاتدرویش به این ختم میشود که: «هرچه دارم، از امامرضا (ع) دارم. هرچه در زندگیام از امامرضا (ع) خواستهام، به من داده. حالا مگر میتوانم قدردان مهربانی او نباشم؟»
در ادامه این حرف، روایت زندگیاش را در بین گفتگو، چندبار کوتاه و موجز تعریف میکند.
این چندبار تعریف کردنش، نشان از این دارد که هیچوقت فراموش نکرده و نمیکند که کجاها و سر چه بزنگاههایی، دست یاری امامهشتم (ع) را در زندگیاش احساس کرده و تاکید میکند که به این موضوع باور دارد؛ «در روستای قیاسآباد، اطراف مشهد زندگی میکردیم که ازدواج کردم.
آن موقع به شیوه پدرانم، شغلم کشاورزی بود و مالدار بودم، اما خب، اوایل انقلاب بود که آنجا کمآبی شد و دیگر نتوانستم مثل قدیم، کشاورزی کنم. تصمیم گرفتم با زن و هفت بچه قدونیمقدم به مشهد بیایم. وقتی به اینجا آمدیم، یک خانه کوچک پنجاهمتری در محله طلاب گرفتم.
هیچ شغلی نداشتم و به امامرضا (ع) گفتم: آقا! من نمیگویم به من ثروت و دارایی بده. فقط کاری کن که آبرویم حفظ شود و دستم پیش زن و بچهام، خالی نماند. مثل خیلیهای دیگر، سرگذر میرفتم. یک روز معماری آمد و از بین همه کارگرها من را سر کار بنایی برد و، چون کارش ساختوساز بود، خداراشکر تا چند سال من را نگهداشت و برایش کار کردم.
سواد نداشتم اما از خدا و امام رضا(ع) خواستم که یک شغل آبرومند داشته باشم
سال۶۵ رفتم جبهه و سهماه آنجا بودم. وقتی برگشتم، به امامرضا (ع) گفتم: کار خواستم، به من دادی، اما من دلم نمیخواهد به سر گذر بروم. دوست دارم جایی ثابت به سر کار بروم. میدانستم، چون سواد ندارم، پیدا کردن کار ثابت در یک سازمان دولتی، خیلی سخت است و شاید هم اصلا امکانش نباشد، با این حال حرف و خواستهام را به امامرضا (ع) گفتم.»
زمان زیادی از این ماجرا نمیگذرد که یکی از آشنایان محمدعلی بهسراغش میآید و میگوید پادگان لشکر نیرو میگیرد؛ «من به آنجا مراجعه کردم، درحالیکه اصلا انتظار نداشتم من را قبول کنند، اما به لطف خدا و امامرضا (ع)، در فروشگاه اتکا مشغولبهکار شدم.
اول در قسمت مرغداری، کار پرورش مرغ را انجام میدادم. بعد از یکسال به اطراف سبزوار میرفتم و هندوانه میکاشتم. تا اینکه من را به فروشگاه اتکا در تقیآباد منتقل کردند. آنجا در بخش انبار، مشغول به کار شدم و همان شد که میخواستم. بالاخره هم سال۷۸، از همین شغل بازنشسته شدم.»
حالا هربار گذشت این سالها را در ذهنش مرور میکند، بعد از خدا، بیش از هرکس خود را مدیون امامرضا (ع) حس میکند.
ارادتش به امامرضا (ع) نه به دوران بعد از بازنشستگی که به سالها قبلتر برمیگردد. درواقع از وقتی بهیاد دارد، با آقایش انس و الفت داشته؛ «وقتی هم به سر کار میرفتم، همیشه روزهای تعطیل و جمعه به زیارت میرفتم.»
به یاد دارد که یک روز هم از امامرضا (ع) خواسته دعا کند که صاحبِ خانه بزرگتری بشود و بعد به این خواستهاش هم میرسد؛ «سال۶۰ اعلام شد خانوادههای بیش از ۹نفر میتوانند از اداره زمینشهری در مناطق خاصی از مشهد، زمین بخرند. قسمت ما در سال۶۱ زمینی در منطقه قاسمآباد شد. آنجا را ساختیم و با خانوادهام ساکن شدیم.» نجاتعلی که حالا همه فرزندانش را به خانه بخت فرستاده، دو سال است که به همراه همسرش در محله امامیه زندگی میکند.
پیروزی اسلام و شکست منافقان و کافران، نجات مسلمانان، برطرف شدن گرفتاری همه، شفای بیماران و روا شدن حاجت حاجتمندان، از جمله دعاهایی است که نجاتدرویش هر روز در زیارتهایش میکند. میگوید: «چیزی برای خودم نمیخواهم.
هرچه خواستهام، امامرضا (ع) داده، حتی بعضی چیزها را به من داده و خودم نتوانستهام نگهشان دارم. از طرفی دعا برای برآورده شدن حاجت دیگران، حاجت خود انسان را هم برآورده میکند؛ برای همین است که همیشه دیگران را دعا میکنم.»
زهرا محمدزاده نوعی، همسر نجات درویش میگوید: حرم رفتن حاجآقا به جز در مواقع خاص، ترک نمیشود. من خودم پادرد هستم و فقط همراه با بچهها و با ماشین آنها به حرم میروم اما حاجآقا هر روز با پای خودش میرود و برمیگردد. وقتی هم به خانه میرسد، یک آخ نمیگوید و خم به ابرو نمیآورد. در ماه رمضان وقتی از حرم برمیگشت، صورتش از حرارت قرمز شده بود، با این حال باز هم زیارت رفتنش ترک نمیشد.
حاجآقا اخلاق خوبی دارد و من از او راضی هستم. اهل مسجد رفتن هم هست. شبها برای نماز به مسجد اماممحمدباقر(ع) میرود و چون من در خانه تنها هستم، بعد از نماز سریع به خانه برمیگردد، مگر مواقعی که بچهها اینجا باشند و خیالش از بابت من راحت باشد.
* این گزارش چهارشنبه، ۴ شهریور ۹۴ در شماره ۱۶۱ شهرآرامحله منطقه ۱۰ چاپ شده است.